گفتگو با خدا ...
« گفتگو با خدا »
دختري از كشيش مي خواهد به منزل شان بيايد و به همراه پدرش به دعا بپردازد . وقتي كشيش وارد مي شود مي بيند كه مردي روي تخت دراز كشيده و يك صندلي خالي نيز كنار تخت وي قرار دارد . پير مرد با ديدن كشيش گفت : « شما چه كسي هستيد و اينجا چه مي كنيد ؟ .» كشيش خودش را معرفي كرد و گفت : « من در اينجا يك صندلي خالي مي بينم گمان مي كردم منتظر آمدن من هستيد .
پير مرد گفت : « آه بله ... صندلي ... خواهش مي كنم . در را ببنديد . »
كشيش با تامل و در حالي كه كمي گيج شده بود در را بست . پيرمرد گفت : «من هرگز مطلبي را كه مي خواهم به شما بگويم به كسي حتي دخترم نگفته ام . راستش در تمام زندگي من اهل عبادت و دعا نبودم تا اينكه چهارسال پيش بهترين دوستم به ديدنم آمد . روزي به من گفت : « جاني فكر مي كنم دعا يك مكالمه ساده با خداوند است . روي يك صندلي بنشين – يك صندلي خالي هم روبه رويت قرار بده . با عتقاد فرض كن كه خداوند همانند يك شخص بر صندلي نشسته است . اين مسئله خيالي نيست – او وعده داده است كه : من هميشه با شما هستم . سپس با او صحبت و درد دل كن . درست به طريقي كه با من هم اكنون صحبت مي كني . »
من هم چندبار اين كار را انجام دادم و آن قدر برايم جالب بود كه هر روز چند ساعت اين كار را انجام مي دهم . كشيش عميقا تحت تاثير داستان پيرمرد قرار گرفت و مايل شد تا پيرمرد به صحبت هايش ادامه دهد . پس از آن با همديگر به دعا پرداختند و به خانه اش باز گشت . دوشب بعد دختر به كشيش تلفن زد و به او خبر مرگ پدرش را اطلاع داد. كشيش پس از عرض تسليت پرسيد :
« آيا او در آرامش مرد ؟ . »
»بله . وقتي من مي خواستم ساعت دو از خانه بيرون بروم او مرا صدا زد كه پيشش بروم . دست مرا در دست گرفت و مرا بوسيد . وقتي نيم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم متوجه شدم كه او مرده است . اما چيز عجيبي در مورد مرگ پدرم وجود دارد . معلوم بود كه او قبل از مرگش خم شدهبود و سرش را روي صندلي كنار تختش گذاشته بود . شما چطور فكر مي كنيد ؟ . »
كشيش در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد گفت : « اي كاش ما هم مي توانستيم مثل او از اين دنيا برويم » .
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:
,
ساعت
20:52 توسط گروه سيمرغ ازادي
| |